Monday, January 6, 2014

اخوان ثالث، زندگی می گوید: اما باید زیست، باید زیست، باید زیست!



خوب یادم هست. سال هشتاد و سه بود. چند سالی بود که با دنیای تیره "اخوان" آشنا شده بودم و شیفته قلمش. همه کتاب هاش رو داشتم و بارها خونده بودم غیر از یکی: "زندگی می گوید: اما باید زیست، باید زیست، باید زیست!". شعرهای کتاب رو توی اینترنت خونده بودم ولی مطمئن بودم که خوندن داستان "شاتقی" با بوی کتاب لذت دیگری خواهد داشت. همه جا رو دنبال کتاب گشته بودم و پیدا نمی کردمش. تا اینکه یکی از روزهای سال هشتاد و سه، تو "کهنه کتاب فروشی" های میدون انقلاب ولابه لای کوهی از کتاب های روی هم ریخته، خودش را نشانم داد. باورم نمیشد! کتاب رو باز کردم و همونجا شروع کردم به خوندن. چند دقیقه ای گذشته بود که سنگینی نگاه یک نفر را روی دوشم حس کردم. برگشتم و دیدم یک آقای آراسته و تمیز، با کت و شلوار و کیف سامسونت پشت سرم وایساده و داره  میخنده. بهش گفتم: " داداش! تو هم دنبال این کتابی؟" گفت: "بزاریش زمین، برداشتمش." بهش گفتم: "جون مادرت چیزی نگو میخوام تخفیف بگیرم". یک دفعه مرد فرشنده که سرش تو کتاب بود گفت: "جوون! نمی خوای بخری بده آقا! این کتاب تخفیف نداره". کتاب رو بستم و رفتم و هزار و پونصد تومن، توی سال هشتاد و سه، برای یک کتاب دست دومِ صد و هفتاد صفحه ای دادم!
توی اتوبوس کتاب رو باز کردم و اولین صفحه ای که ازش دیدم صفحه زیر بود. خُشکم زد و مات مونده بودم. نهم آذرماه سال شصت، که خیلی از ماها به دنیا هم نیومده بودیم، یک نفری توی صفحه اول کتاب این نقاشی رو همراه با آخرین بیت کتاب کشیده بود: "سنگ حق دارد". خوب که دقت می کنی، می بینی که "عاشقِ درهم بافِ" ما یک اسم چهار حرفی را زیر "سنگ حق دارد" نوشته است. ظاهرا اول کار مستوری می کنه و حرف اول، "ر"، و حرف آخر، "ا"، را درشت می نویسه و دو حرف وسط رو خالی میزاره. بعد هم دلش رضا نمیده و دو حرف وسط رو هم با خط ریز می نویسه و معادله چهار حرفی ما "رویا" از آب در میاد. "رویا"یی که نمی دانم هنوز هم برای عاشق ما رویاست یا اینکه وصالی حاصل شده است.  
همیشه برایم سوال بود که چرا این کتاب را فروخته است. شاید هم به قول عزیزی برایش فروخته اند و یا اینکه اصلا نه، مانند فیلم "شبهای روشن" حادثه ای تمام کتاب های کتاب خانه اش را مسافر کهنه  کتاب فروشی ها کرده است.
 تقریبا هربار که این صفحه از کتاب را دیده ام این قطعه از کلیدر را زمزمه کرده ام:
" تا دختر و پسری به هم برسند، از هزار خم باید بگذرند. چه بسیار جفت های جوانی که در خواهش پیوند، پیر شده اند. چه بسیار که آرزوی حجله به گور برده اند. هزار بند باید از پای بگسلی تا دستت در دست یار بگیرد. از این است اگر آوازهای فراغ در بیابان و دشت پیچیده است..."
رفقا! تاریخ را بد نوشته اند...